AmirA2

من کدومشم؟

Amir Ansari Amir Ansari Amir Ansari · 1403/06/20 18:09 ·

چند دقیقه پیش ذهنم یه چیز جالب و شاید عجیب رو کشف کرد و برام سوالی شکل گرفت، «من کدومشونم؟»

پیش دوستای کامپیوتریم که هستم منو به عنوان یه آدمِ حرفه‌ای برقی می‌شناسن.

پیش دوستای برقیم که هستم منو به عنوان یه آدمِ حرفه‌ای کامپیوتری می‌شناسن.

و وقتی این موضوع اومد توی ذهنم که این دو گروه چنین تفکری در مورد من دارن، یه لبخند غیرطبیعی اومد روی صورتم. مثل همون خنده ها که وقتی باید عصبی میشدم ولی بیشتر خندم میگرفت و تراپیستم تعجب میکرد و می‌پرسید چرا می‌خندم درحالیکه باید عصبیانی باشم و بعد از شنیدن این حرفش بدتر خنده‌ام می‌گرفت... بعد از چند لحظه خنده از روی صورتم محو شد و یکم احساس غم کردم.

با اینکه هر دوتاشو (برق و کامپیوتر) به اندازه معقولی بلدم ولی توی هیچکدوم اونقد تبحر ندارم که منو به اون بشناسن، انگار من یه سری چیزا هستم ولی هیچ کدومشون نیستم...

یادش از دلم بیرون نمیره
حتی توی محیط کار پیش بچه ها که میشینم  وقتی دخترا هم هستن، یاد اون میوفتم که الان کجاست؟ پیش همکاراشه؟ چرا من پیشش نیستم؟
احساس تنهایی عمیقی در درونم شکل میگیره! اینکه چرا انقدر من بی کس ام...
به قول آهنگ زندونی داریوش (که شاعرش محمدعلی شیرازی عه) «مابین صد میلیون آدم تنها میمونه». دوستای خوبی دارما، رضا سجاد حسین ولی اونها در نهایت زندگی خودشونو دارن و من نمیتونم انتظار داشته باشم تنهایی من رو پر کنن، از پارتنرم هم نباید این انتظار رو میداشتم و باید خودم این خلا رو پر میکردم، اما نتونستم و بهش فشار زیادی آوردم...
احساس میکنم جگر گوشه ام نیست...


پی‌نوشت:
من انتظار پر شدن تنهاییم رو داشتم بار میکردم روی رابطه و از پارتنرم (که ازین به بعد جگرگوشه ام خطابش میکنم) داشتم طلب میکردم که تنهایی من رو پر کنه.
در حالیکه وظیفه خودم بوده...
حیلی جالب و شاید عجیب باشه که خیلی ساله اینو خونده بودم و میدونستم که خودم باید تنهاییمو پر کنم اما ته ذهنم همیشه این بار روی دوش رابطه عاطفیم سوار بوده و توی این رابطه چنان محکم به دیوار خوردم که تا چندین روز گیج و منگ بودم و الان که چند هفته از تموم شدنش میگذره دارم میفهمم که باید خودم رو در قالب خودم تعریف کنم، نه در رابطه...


بعد ازینکه پی‌نوشت رو نوشتم یهو ساعد دست چپم درد گرفت و این یه چیزی که هنوز باهاش درگیرم، دردهای روان‌تنی...
درد روان‌تنی به دردی میگن که مثلا یهو دستت، پات، کمرت، گردنت یا یه جایی از بدنت درد میگیره در حالیکه تو میدونی به جایی نخورده یا چیزی بهش نخورده. در حالیکه یه جایی از روانت آسیب دیده و چون روان نمیتونه به تو اون درد رو نشون بده، اون رو توسط یه عضوی از بدنت به نمایش میذاره، به این مدل دردها میگن درد روان‌تنی.

نوشته ۱

Amir Ansari Amir Ansari Amir Ansari · 1403/06/09 20:51 ·

من شدیدا از تنها ماندن بخصوص در دوران کهنسالی میترسم.
در همین دوران جوانی هم این ترس رو دارم.
مثل اینکه دوستانم ازدواج کنند و تنها بمانم یا آنهایی که ازدواج کرده اند بچه دار شوند و من فراموش شوم.