با حس عمیق تنهایی باید چکار کرد؟

Amir Ansari Amir Ansari Amir Ansari · 1403/06/10 16:00 · خواندن 2 دقیقه

یادش از دلم بیرون نمیره
حتی توی محیط کار پیش بچه ها که میشینم  وقتی دخترا هم هستن، یاد اون میوفتم که الان کجاست؟ پیش همکاراشه؟ چرا من پیشش نیستم؟
احساس تنهایی عمیقی در درونم شکل میگیره! اینکه چرا انقدر من بی کس ام...
به قول آهنگ زندونی داریوش (که شاعرش محمدعلی شیرازی عه) «مابین صد میلیون آدم تنها میمونه». دوستای خوبی دارما، رضا سجاد حسین ولی اونها در نهایت زندگی خودشونو دارن و من نمیتونم انتظار داشته باشم تنهایی من رو پر کنن، از پارتنرم هم نباید این انتظار رو میداشتم و باید خودم این خلا رو پر میکردم، اما نتونستم و بهش فشار زیادی آوردم...
احساس میکنم جگر گوشه ام نیست...


پی‌نوشت:
من انتظار پر شدن تنهاییم رو داشتم بار میکردم روی رابطه و از پارتنرم (که ازین به بعد جگرگوشه ام خطابش میکنم) داشتم طلب میکردم که تنهایی من رو پر کنه.
در حالیکه وظیفه خودم بوده...
حیلی جالب و شاید عجیب باشه که خیلی ساله اینو خونده بودم و میدونستم که خودم باید تنهاییمو پر کنم اما ته ذهنم همیشه این بار روی دوش رابطه عاطفیم سوار بوده و توی این رابطه چنان محکم به دیوار خوردم که تا چندین روز گیج و منگ بودم و الان که چند هفته از تموم شدنش میگذره دارم میفهمم که باید خودم رو در قالب خودم تعریف کنم، نه در رابطه...


بعد ازینکه پی‌نوشت رو نوشتم یهو ساعد دست چپم درد گرفت و این یه چیزی که هنوز باهاش درگیرم، دردهای روان‌تنی...
درد روان‌تنی به دردی میگن که مثلا یهو دستت، پات، کمرت، گردنت یا یه جایی از بدنت درد میگیره در حالیکه تو میدونی به جایی نخورده یا چیزی بهش نخورده. در حالیکه یه جایی از روانت آسیب دیده و چون روان نمیتونه به تو اون درد رو نشون بده، اون رو توسط یه عضوی از بدنت به نمایش میذاره، به این مدل دردها میگن درد روان‌تنی.